"پروانههای الفبا به آسمان میروند"
کلاسِ اول، باغی بود که بهارِ حروف در آن جوانه زد. روزهای اول، دستهای کوچکشان گِرهخورده به مدادها بود، انگار میخواستند از خطوطِ ناپیدای کاغذ، نردبانی به ابر بسازند. و امروز... امروز قله را فتح کردهاند.
جشنِ الفبا، جشنِ زایشِ نور بود. حرفِ «آ» بالِ سفیدش را از دفترهای خطدار گشود و «ب» مانند قایقی بر موجِ اشکِ شوقِ مادران شناور شد. روی تخته سیاه، نامِ هر کودک با گچِ رنگی شکوفه داده بود؛ گویی هر اسم، شعری است که خودشان با انگشتانِ معصوم سرودهاند.
وقتی دعوتنامه های «فارغالتحصیلی» را با روبان بستید، گویا بالهای کاغذی به شانههای کوچکشان چسبید. «امیرمهدی» که سه ماه پیش «اَ ـ اِ ـ اُ» را با اشک میخواند، حالا نامه ی عاشقانهای برای درختِ حیاط نوشته بود: «سلام درختِ سبز! من حالا میتونم دلتنگیتو بخونم...».
در آن جشن، حروف از قفسِ کتابهای درسی رها شدند: «س» مثل مارپیچِ بادبادکها پرواز کرد، «م» بالشِ مهربانیِ مادرها شد و نقطه ی «نون» به آبنباتی تبدیل شد که در مشتِ «محمدحسین» آب میشد. حتی دیوارهای کلاس هم آواز میخواندند؛ آهنگی از به هم ریختنِ سکوت با فریادِ «ما بلدیم!».
و تو، ای معلمِ قلمروی کودکی! در آن روز، چشمانت چاهِ زمزم بود. وقتی «سام» با انگشتِ لرزانش کلمه ی «آسمان» را روی هوا نوشت، دانستی که اینجا نه کلاس که کارگاهِ جادوست: جایی که خاکِ بیحرف، به ستاره های سخنگو تبدیل می شود.
فردا، این پروانههای الفبا به کلاسهای بالاتر میروند... اما همیشه خاطرهی اولین بالزدنشان، در خطوطِ دفترچهی حضور و غیابت جاودانه خواهد ماند.
افتخار میکنم به بودن شما فرزندانم و همکاران جانم
دوستتان دارم و بهترین ها را برایتان آرزومندم.