"فصلِ کوچِ موقت"
اینجا، پله های مدرسه بیصداییتان را میشنود. دیوارهای راهرو، نفسهایش را حبس کرده تا طنینِ خنده های ناتمامتان را شکار کند. تابستان میآید...
و من، نگهبانِ خاموشِ سایه های رهاشده از هیاهوی شما خواهم بود.
خداحافظ، ای آینههای کوچکِ معصومیت! هر کدامتان شعری بودید که روی میزهای چوبی حک شد؛ شعری با نقطه های قرمزِ مدادِ مشق، با پاک کن های نصفه وَنیمه . امروز، دفترهای خاطراتتان را میبندم، اما میدانم پاییز، فصلِ ورق زدنِ دوباره ی این اوراقِ مهربانیست.
حیاطِ مدرسه، زمزمه ی توپهای تنها را در گوشِ باد میسپارد. درختِ ، برگهایش را تکان میدهد تا شاید ردپایِ شیطنتهایتان را از روی خاکها جمع کند. تابستان طولانیست... اما من میدانم هر برگِ زردی که از آسمان می افتد، قولنامه ایست برای بازگشتِ پروانه های شادابِ سپید وسرود.
تخته سیاه، همچنان منتظرست تا دوباره با دستهای کوچکتان، کهکشانِ کلمات را بر پشتش نقاشی کنید. تابستان میگذرد... و من آوازِ قدمهایتان را در خواب میشنوم؛ قدمهایی که با ریتمِ بازیهای جدید، قلبِ مدرسه را دوباره به تپش میاندازند.
خداحافظ، ای مسافرانِ مهربانِ دنیای کودکی! این در را نمیبندم...
چرا که میدانم از پاییز، بوی نانِ گرمِ زنگِ تفریح می آید؛
دوستتان دارم.