روز سه شنبه برای کلاس پنجمی ها فیلم ((زنگ تفریح)) ساخته عباس کیارستمی را نمایش دادم. فیلم که شروع شد بچهها شروع کردند به غر زدن.
اولی گفت: آقا اینکه سیاه و سفیده!
دومی گفت: مال عهده بوقه آقا!
گفتم: بچه ها فیلمهای سینمایی اولیه سیاه و سفید بودن چون اون زمان هنوز دوربینهایی که بتونن تصاویر رنگی ثبت کنن اختراع نشده بود.
یه کم که گذشت بچه ها با دیدن توپ فوتبال توی دست کودک قهرمان فیلم سر ذوق اومدن.
سومی گفت: با توپ شیشه مدرسه را آورده پایین!
از این حرف باقی بچه ها زدن زیر خنده؛ یه خنده شیطنت آمیز. انگار اونا هم بدشون نمیاومد با توپ شیشه مدرسه را پایین بیارن.
کودک قهرمان فیلم از مدرسه بیرون رفت و از خیابون و جاده و سیم خاردار و رودخونه و دشت گذشت.
چارمی گفت: آقا داره کجا میره؟ اینهمه راه پیاده آخه؟
پنجمی گفت: شاید تو روستا زندگی میکنه.
ششمی گفت: شاید پدر و مادر نداره.
گفتم: بچه ها موقع تماشای فیلم نباید حرف زد.
کودک قهرمان فیلم دوباره به یک جاده رسید. کنار جاده نشست و سنگی را که توی کفشش رفته بود درآورد. بعد بلند و برخلاف جاده اونقدر رفت تا توی افق محو شد.
هفتمی گفت: آقا کجا رفت؟
گفتم: منم نمی دونم، شاید میخواست بره یه شهر دیگه. تو چی فکر میکنی؟
قبل از اینکه پسرک جوابمو بده زنگ تفریح خورد و همه بچه ها رفتن بازی کنن.