آن روز زنگ آخر یکی از روزهای آبی بود.
مثل هر روز دقایق آخر زنگ آراستگی به صدا درآمده بود. وهمه در تکاپوی تمیز کردن میزها وکلاس وخودشان بودند.
ناگهان یکی از بچه ها گفت:خانم اجازه!
بله بفرمایید.
خانم یکی از بچه ها اشغال هایش را به زیر میز ما می ریزد.
من، مثل همیشه نامش را به نشانه ی عادت همیشگی صدازدم وگفتم: دخترم لطفا آشغال ها را به میز دوستت نریز.
دیگر اسم همه را صدا زده بودند چند نفری بیشتر در کلاس نمانده بودیم.
آن روز روز جشن بود وهمه صورت هایمان را نقاشی کرده بودیم ودر دقیقه های آخر مشغول گرفتن عکس شدیم که ناگهان حس کردم آن نفر که بیشتر از ده دقیقه با پارچه ی خوش رنگش در حال تمیز کردن زیر میزش است سرش را بالا نمی کند ودر همان حالت اشک میریخت وبی صدا وساکت زمین را تمیز می کرد.
صدایش زدم باز جوابی نشنیدم رفتم وبغلش کردم واز روی زمین بلندش کردم، دیدم چشمان نازش پر از اشک است و بی صدا اشک می ریزد. سرش را روی قلبم در آغوشم گذاشتم وصورتش را بوسیدم وبدون آنکه چیزی بگوییم با هم عکس گرفتیم ودر آغوشم آرام شد.
از آن روز بیشتر مواظب کلامم بودم، شاید نمی دانستم که حرف عادی من که به نشانه عادت گفته بودم قلب بزرگی را شکسته است.
از آن روز آن عکس را که مشاهده میکنم حرف هایم را در ترازوی سنجش وجودم خوب میسنجم که ناگه قلبی را به ناگاه نشکنم.
1
1
خانم معلم با احساس چه متن زیبایی. عالی بود
یاس جهانگیری
اول یک، کلاس 101
سه شنبه 1402/09/14، ساعت 12:58
خیلی خیلی ممنونم مرسی از زحماتی که برا بچه ها میکشید
سلین آذرشاه
اول یک، کلاس 101
يک شنبه 1402/08/21، ساعت 13:59
بسیار عالی ❤️